دختری سوار بر اسب خیال

زندگی بی رویا معنی ندارد

 

حـــکـــــمــــت!

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.

استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "

عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.

استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته "

شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "

عارف پاسخ داد : " نه "
و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی "

شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود.
با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "

عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن "
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.
شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند

استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند ".
نوشته شده در چهار شنبه 9 شهريور 1390برچسب:حکمت, داستان , داستان های کوتاه و جالب , کوتاه, پادشاه , عروسک, گوش , بی توجهی راز, بهترین دوست , حکیم, شاهزاده,پادشاه,ساعت 18:7 توسط آنی - درخشان |

 

شاید فردا دیر باشد!

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .

سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .

روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .

روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .

شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .

معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “

“من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “

“من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “

دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد .

معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .

آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال

بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .

او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .

کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .

به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “

معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ” چرا”

سرباز ادامه داد : ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . “پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز

که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .

 

پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذ

فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .

خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .

مادر مارک گفت : ” از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . “

همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند . چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : ” من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . “

همسر چاک گفت : ” چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . “

مارلین گفت : ” من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . “

سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :” این همیشه با منه . … . . ” . ” من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه

نداشته باشد .. “

معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .

سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد

افتاد .

بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.

اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود

که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟

هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .

بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید

نوشته شده در سه شنبه 8 شهريور 1390برچسب:,ساعت 21:20 توسط آنی - درخشان |

 

مردیعنی یک جهان بیچارگی                                                                مرد یعنی یک بلای خانگی

مرد یعنی آسمانی بی فروغ                                                                مرد یعنی هرچه میگوید دروغ

مرد یعنی بیشه زاری بی علف                                                             مرد یعنی عمر زن با او تلف

 

 عشق در پسران هرگز از بین نمیرود فقط از دختری به دختری دیگر انتقال پیدا میکن          (قانون پایستگی عشق)

 

 

 آخه مرد سالاری تا کی


حكیمی بر سر راهی می‌گذشت. دید پسر بچه‌ای گربه خود را در جوی آب می‌شوید. گفت: گربه را نشور، می‌میرد! بعد از ساعتی كه از همان راه بر می‌گشت دید كه بعله...! گربه مرده و پسرك هم به عزای او نشسته. گفت: به تو نگفتم گربه را نشور، می‌میرد؟ پسرك گفت: برو بابا، از شستن كه نمرد، موقع چلاندن مورد

نوشته شده در دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب: گربه , بچه , حکیم, موقع , چلاندن , بچه , بچه گربه , مطالب باحال , باحال , خنده دار , جالب ,ساعت 23:14 توسط آنی - درخشان |

 

 انيشتین مي گويند "مريلين مونرو" يک وقتي نامه اي نوشت به "آلبرت اينشتین" که فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنيم، بچه هايمان با زيبايي من و هوش و نبوغ تو، چه محشري مي شوند!
آقاي اينشتین هم نوشت؛ ممنون از اين همه لطف و دست و دلبازي خانم. واقعا هم که چه غوغايي مي شود!ولي اين يک روي سکه است. فکر اين را هم بکنيد که اگر قضيه بر عکس بشود، چه رسوايي بزرگي بپا مي شود!

نوشته شده در دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب: یک روی سکه , سکه , انیشتین , البرت انیشتین , نامه , بچه , زیبایی, هوش , غوغا, ,ساعت 23:8 توسط آنی - درخشان |

 

 

مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت

و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد

ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد

از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد.

دست و پایش لیز می خورد و می افتاد…

هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:

ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود

و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم.

یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:

مبادا بروی … کندو خیلی خطر دارد!

مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد…!

بالدار گفت:آنجا نیش زنبور است.

مورچه گفت:من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.

بالدار گفت:عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.

مورچه گفت:اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد!!!


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب: کندو ی عسل , مورچه , مورچه بالدار , داستان داستان جالب, داستان کوتاه , داستان جذای , داستان دلنشین , زیاده خواهی,ساعت 22:23 توسط آنی - درخشان |

 

همین الان لیوان هایتان را زمین بگذارید!!

استادي درشروع كلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت كه همه ببينند.بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ........ استاد گفت : من هم بدون وزن كردن ، نمي دانم دقيقا' وزنش چقدراست . اما سوال من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد . استاد پرسيد :خوب ، اگر يك ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد ؟ يكي از شاگردان گفت : دست تان كم كم درد ميگيرد.
حق با توست . حالا اگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد ديگري جسارتا' گفت : دست تان بي حس مي شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند . و مطمئنا' كارتان به بيمارستان خواهد كشيد ....... و همه شاگردان خنديدند . استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييركرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟ درعوض من چه بايد بكنم ؟
شاگردان گيج شدند . يكي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت : دقيقا' مشكلات زندگي هم مثل همين است .
اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشكالي ندارد . اگر مدت طولاني تري به آنها فكر كنيد ، به درد خواهند آمد . اگر بيشتر از آن نگه شان داريد ، فلج تان مي كنند و ديگر قادر به انجام كاري نخواهيد بود. فكركردن به مشكلات زندگي مهم است . اما مهم تر آن است كه درپايان هر روز و پيش از خواب ، آنها را زمين بگذاريد. به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند .
هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي كه برايتان پيش مي آيد ، برآييد!
پس همين الان ليوان هاتون رو زمين بذاريد
زندگي كن....
زندگي همينه

 

نجار

نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.

کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار  پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.

وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو.

نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد....

 

چگونه بايد يك خبر ناگوار را اطلاع داد!

  داستان زير را آرت بو خوالد طنز نويس پر آوازه آمريكايي در تاييد اينكه نبايد  اخبار ناگوار را به يكباره به شنونده گفت تعريف مي كند:

مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد:

-جرج از خانه چه خبر؟

-خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد.

-سگ بيچاره پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟

-پرخوري قربان!

-پرخوري؟ مگه چه غذايي به او داديد كه تا اين اندازه دوست داشت؟

-گوشت اسب قربان و همين باعث مرگش شد.

-اين همه گوشت اسب از كجا آورديد؟

-همه اسب هاي پدرتان مردند قربان!

-چه گفتي؟ همه آنها مردند؟

- بله قربان. همه آنها از كار زيادي مردند.

-براي چه اين قدر كار كردند؟

-براي اينكه آب بياورند قربان!

-گفتي آب آب براي چه؟

-براي اينكه آتش را خاموش كنند قربان!

-كدام آتش را؟

-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاكستر شد.

-پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزي چه بود؟

-فكر مي كنم كه شعله شمع باعث اين كار شد. قربان!

-گفتي شمع؟ كدام شمع؟

-شمع هايي كه براي تشيع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!

-مادرم هم مرد؟

-بله قربان. زن بيچاره پس از وقوع آن حادثه سزش را زمين گذاشت و ديگر بلند نشد قربان.!

-كدام حادثه؟

-حادثه مرگ پدرتان قربان!

-پدرم هم مرد؟

-بله قربان. مرد بيچاره همين كه آن خبر را شنيد زندگي را بدرود گفت.

-كدام خبر را؟

-خبر هاي بدي قربان. بانك شما ورشكست شد. اعتبار شما از بين رفت و حالا بيش از يك سنت تو اين دنيا ارزش نداريد. من جسارت كردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!

 

بهترین راه ابراز عشق

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

 

عشق ، محبت ، بخشش

روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم !

درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می توانی تمام سیب های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری.

آن وقت پسر تمام سیب های درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت می خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم.

درخت گفت: شاخه های درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانه ای بساز.

و آن پسر تمام شاخه های درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت تر از همیشه برگشت و گفت:

می دانی؟ من از همسر و خانه ام خسته شده ام و می خواهم از آنها دور شوم، اما وسیله ای برای مسافرت ندارم.

درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو.

پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود.

شما چی دوستان؟آیا حاضرید دوستانتان را شاد کنید؟ آیا حاضرید برای شاد کردن دیگران بها بپردازید؟ آیا پرداخت این بها حد و مرزی دارد؟

مسیح فرمود: بهترین دوست کسی است که جان خود را فدا کند.

آیا شما حاضرید به خاطر خوشبختی و شادی کسی حتی جان خود را فدا کنید. منظورم این نیست که باید این کار رو بکنید. منظور از این پرسش فقط

یک چیز بود، آیا کسی را بی قید و شرط دوست دارید؟ چند نفر؟

عیب جامعه این است که همه می خواهند فرد مهمی باشد ولی هیچکس نمی خواهد انسان مفیدی باشد.

درختان میوه خود را نمی خورند،

ابرها باران را نمی بلعند،

رودها آب خود را نمی خورند،

چیزی که برگان دارند، همیشه به نفع دیگران است.

اوشو: همه آنچه که جمع کردم برباد رفت و همه آنچه که بخشیدم، مال من ماند. آنچه که بخشیدم هنوز با من است و آنچه که جمع کردم از دست رفت.

در واقع انسان جز آنچه که با دیگران تقسیم می کند، چیزی ندارد. عشق، پول و مال نیست که بتوان آن را جمع کرد. عشق، عطر و طراوتی است که باید با دیگران تقسیم کرد.

هر چه بیشتر بدست می آوری، هرچه کمتر می بخشی، کمتر داری

زیگ زیگلار: محبت، یعنی دوست داشتن مردم، بیش از استحقاق آنها

این دقیقاً کاریه که خدا با ما کرده؟ کدوم از ما می تونه با جرأت بگه که من لیاقت داشتم که خدا من رو دوست داشته باشه؟

 

پیرمرد وفادار

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند: ((باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده)) پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است

 

لئوناردو داوينچي هنگام كشيدن تابلوي شام آخر دچار مشكل بزرگي شد: مي‌بايست نيكي را به شكل عيسي و بدي را به شكل يهودا، از ياران مسيح كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي‌كرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل‌هاي آرمانيش را پيدا كند.
روزي در يك مراسم همسرايي، تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از آن جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هايي برداشت.
سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريبأ تمام شده بود؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود. كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي‌آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند.
نقاش پس از روزها جستجو، جوان شكسته و ژنده‌پوش و مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند، چون ديگر فرصتي براي طرح برداشتن نداشت.
گدا را كه درست نمي‌فهميد چه خبر است، به كليسا آوردند: دستياران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوينچي از خطوط بي‌تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.
وقتي كارش تمام شد، گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشم‌هايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد و با آميزه‌اي از شگفتي و اندوه گفت: «من اين تابلو را قبلأ ديده‌ام!»
داوينچي با تعجب پرسيد: «كي؟»
- سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي‌خواندم، زندگي پر رويايي داشتم و هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي شوم

 

به من بگو

مدت زيادي از تولد برادر ساكي كوچولو نگذشته بود . ساكي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند

پدر و مادر مي ترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار ساكي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .

ساكي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند . آنها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني كوچولو ، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره !

 

در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل

مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از

كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد

. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر

نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.


بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار

داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن

سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي

تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد

 

خانه ی قبلی ما در طبقه ی اول واقع در یک آپارتمان بود که دور تا دور آن را ساختمان های بلند احاطه کرده بودند.پنجره ی اتاق من نرده ی آهنی و توری داشت.آرزویم این شده بود که شبها موقع خواب ستاره ها را ببینم و با شمردن آنها و آرامشی که زیباییشان به من میدهد به خواب روم.برای رسیدن به این آرزو آرزو می کردم که به طبقه ی آخر یک سا ختمان بلند رویم.آرزویم براورده شد اما آرزویم براورده نشد.ما به طبقه ی آخر آمدیم اما ستاره ها رفتند.کجا نمیدانم.شاید پشت ابرهای سیاه خود را پنهان کرده اند.دیگر آرزویم شمردن ستاره ها نبود بلکه دیدین آنها فقط برای یک لحظه بود.



آری چند صبایی است که دیگر آسمان شهر من ستاره ندارد.ماه تنها مانده.کودکان تازه متولد شده در شهر من دیگر معنای ستاره را نمیدانند.دیدن ستاره ها برای آنها حتی آرزو هم نیست.افسانه است و باید در کتاب ها دنبال آن بگردند.آری ستاره دیگر افسانه است افسانه.

من واقعا دلم میخواد ستاره هارو این طوری که تو این عکس هستن ببینم ولی انقدر آسمونمون کثیفه که نمیشه

 لطفا بجای ماشین از دچرخه استفاده کنیین باشه؟  هم تفریحه وورزش هم هوا رو آلوده نمیکنه

نوشته شده در دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:آسمون , ستاره , پنجر , آپارتمان , افسانه , زیبایی , ستاره , ستاره ها, ماه ,ساعت 16:17 توسط آنی - درخشان |

 

 

 

براي آنكه عمر طولاني باشد، بايد آهسته زندگي كنيم.((سيسرون))


 

آموزگار واقعي كسي است كه بيش از آنچه در يك روز ياد مي گيرد، به ديگران بياموزد.((هيپوليت تن))

 

 

اگر مادر نباشد، جسم انسان ساخته نمي شود و اگر كتاب نباشد، روح انسان پرورش نمي يابد.((پلوتارخ))


 

اولين قوه ي عاقله ي پيشرفت و تعالي مملكت، مدرسه است.((بيسمارك))


 

به دنيا نيامدن بهتر از آموزش نيافتن و نادان ماندن است؛ زيرا جهالت، ريشه ي همه بدبختي ها است.((افلاطون))


 

بياموزيد بي آنكه شما را آموزنده بدانند.((ديل كارنگي))


 

در طبيعت و اخلاق انسان هيچ ضعف و انحرافي نيست كه با آموزش مناسب درست نشود.((فرانسيس بيكن))


 

زن و فرزندان خود را از كسب دانش و پرورش باز مدار تا غم و اندوه بر تو راه نيابد و در آينده پشيمان نگردي.((پندنامه آذرآباد))


 

مرد دانشمندي مانند ابن سينا در هيچ دانشگاهي درس نخوانده بود؛ پيش پدر و چند آموزگار گمنام تحصيل كرده بود، اما با ذوق و شوق و همتي كه داشت در هجده سالگي همه دانشهاي روزگارش را نيك مي دانست.((از كتاب معجزه ايراني بودن))


 

نوشته شده در دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:سخن , سخنان , بزرگ , بزرگان , سخن بزرگان, آموزنده,ساعت 12:50 توسط آنی - درخشان |

امتحان: چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.

اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند وعلت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.

آنها به استاد گفتند:

«ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.»

استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد امتحان بدهند.

چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....



آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.

سپس ورقه را برگرداندند تا به سوالی که 95 نمره داشت پاسخ بدهند.

سوال این بود: کدام لاستیک پنچر شده بود؟!

نوشته شده در دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:امتحان , نمره , دانشگاه , استاد , شمال , ماشین, پنچر , سوال ,,ساعت 12:24 توسط آنی - درخشان |

 

 

 

یکم یاد بگیرید:

 

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: “پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند” مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.” زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: “‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!”
مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!”

نوشته شده در دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:یکم , یکم یاد بگیرید , یادگیری, کور , قطار پسر 25 ساله , بیمارستان , تحسین شور و هیجان , درخت ها, ,ساعت 12:21 توسط آنی - درخشان |

 

داستان زیبای پسرک وخدمتکار:

 

 

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود ، پسر١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست . خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت .

پسر پرسید : بستنى با شکلات چند است؟

خدمتکار گفت : ٥٠ سنت

پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید : بستنى خالى چند است ؟

خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند ، با بی‌حوصلگى گفت : ٣٥ سنت

پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت :

براى من یک بستنی بیاورید .

خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت . پسر بستنى را تمام کرد ، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت . هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت ، گریه‌اش گرفت . پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى ، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود ! 

من که خیلی خوشم اومد شما چی ؟

واقعا بدید اگه نظر نذارید

نوشته شده در دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:داستان , داستان جالب , داستان های زیبا, پسر بچه , خدمت کار , بستنی ,ساعت 12:4 توسط آنی - درخشان |

تصادف:

 

یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوري می کنه. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.

وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، رانندهء خانم بر میگرده میگه:


- آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه به روز ماشینامون اومده! همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم! این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!

مرد با هیجان پاسخ میگه:

- اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه!

بعد اون خانم زيبا ادامه می ده و می گه:

- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملن داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه. مطمئنن خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن كه مي تونه شروع جريانات خيلي جالبي باشه رو جشن بگیریم!

و بعد خانم زيبا  بطری رو به مرد میده.

مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و  درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن.

زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.

مرد می گه شما نمی نوشید؟!


زن لبخند شيطنت آميزي مي زنه در جواب می گه:

- نه عزيزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشيم !!!

 کیف کردم باحال نبود ؟

نظرات کو؟


 

چی شد؟

حلیم مش رحیم و آش رشته
به جاشون این روزا پیتزا فرشته

چت و اینترنت و عقد غیابی
چی شد اون عشقای داغ و برشته؟!

حسن صنوبری
 

آهاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای پس نظرات کوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو؟

من گلو مو پاره کردم ولی نظر تورو ندیدم انقدر خسیس نباشید پول اینترنتتون زیاد نمیاد اگه اومد من میدم

نوشته شده در دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:46 توسط آنی - درخشان |

 

زی ذی نامه

الهی! به مردان در خانه ات
به آن زن ذلیلان فرزانه ات
به آنان که با امر "روحی فداک"
نشینند و سبزی نمایند پاک

به آنان که از بیخ و بن زی ذیند
شب و روز با امر زن می زیند
به آنان که مرعوب مادر زنند
ز اخلاق نیکوش دم می زنند

به آن گرد گیران ایام عید
وانت بار خانم به وقت خرید
به آنان که در بچه داری تکند
یلان  عوض کردن پوشکند

به آنان که با ذوق و شوق تمام
به مادر زن خود بگویند: مام
به آنان که دامن رفو می کنند
ز بعد رفویش اتو می کنند

به آنان که درگیر سوزن نخند
گرفتار پخت و پز مطبخند

به تن های مردان که از لنگه کفش
چو جیغ عیالانشان شد بنفش

که ما را بر این عهد کن استوار
از این زن ذلیلی مکن برکنار

سعید سلیمانپور
نوشته شده در دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:,ساعت 8:59 توسط آنی - درخشان |

دیدار


من تو را نمی دیدم و به راه خود می رفتم.
تو مرا دیدی و برایم دست تکان دادی
من ایستادم.
تو سلانه سلانه پیش آمدی و سلام مرا پاسخ گفتی.
ای کسی که دیدار تو، پنج هزار تومن جریمه برای من خرج برداشت پس اقلا گواهینامه ام را پس بده.

منوچهر احترامی

نوشته شده در دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:,ساعت 8:57 توسط آنی - درخشان |

این پیداست که نیست واقعا درسته  ها ولی وای به حالت اگه نظر ندی  دعامیکنم کچل شی تا کسی نخوادت

 
 
پیداست که نیست

دل ما پول کلان خواهد و پیداست که نیست
در جهان نیز همان باب دل ماست که نیست

محنت و رنج نمی خواهم و پیداست که هست
ثروت و گنج دلم خواهد و پیداست که نیست

گوشه خانه شبی فاطمه در دل می گفت:
هوسم شوهر دارا و تواناست که نیست

در همان دم سر پل شوهر او با خود گفت:
خواهش من ز خدا یک زن زیباست که نیست

فکر پوچ و دل سنگ و سر گچ بسیار است
مغز آگاه و دل و دیده بیناست که نیست

 
نوشته شده در دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:,ساعت 8:50 توسط آنی - درخشان |

چنيـن گفـت زرتشـت نيکـو سرشت
که بـايـد به زر گفـته هايـش نوشت:

چــو پُــر بار و بَــر آمـدست آدمی
به فـردوس ره می بَـرد او همـی

بگفـتــا کـــه آزاده بــــاش و رهــا
ز هـر بستـه جانی گـره بر گشـا

بـه سـوی اشـايی شو و راست باش
نه خـود کش، نه هموند ِ کشتار باش

به انـديـشه نيـک و به گفتـار باش
خداونــد نيکــی به کــردار باش

به جـز راستـی، راه ديگـر مَپـُوی
سخن با کسی جـز به نيکـی مگـوی

خــدا داده ات اختيــاری به خـوی
تو با اختيـارت به هـر سـو بپـوی

عــنان ده بـه گفتـارهـای کسـان
مکـن داوری هـای پيـش از زمـان

اگـر کـس سخـن آردت گـوش دار
به خـوب و بـد آن سخن هـوش دار

مـرنجان ز خشمش خـروشان دمـش
نيـوشـا بـه گفتـار بيـش و کمـش

سپـس، تـا نگـردی بسی تو غميـن
بهـش بـاش و به زان ميتان بر گزين

کـه، ار بـد گـزينـی ببينی زيـان
زيـان از تـو پيـش آيـد انـدر ميان

و گـر هـم گـزيدی بد و خار و خس
مبــادا کـه آزارت آيـد بـه کـس

که زان بـد گـزينـی چنين بهـر شد
نـی از نيـک و نی از بد شهـر شد

تـرا در گـزينـش تـوانـايـی است
ز خـوی خـدا در تـو دانـايی است


بيفـزود زرتشت والا مقـأم
که نيکو سخن را نمايد تمام:

مبــادای دستـور کشتـن دهـی
فُــرو مايه کـردار را تـن دهی

بپـرهيــز از کشتـن هر کسـی
که نی از پليـدی به جايی رسـی

گر اين پنـد هـا را به کار آوری
به سـوی رهـايی قـرار آوری

رهـا از منـی سـوی مايی شوی
به سـوی اهـورا خـدايی شـوی


فردوسي
نوشته شده در دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:,ساعت 8:48 توسط آنی - درخشان |

 

«...خانواده ای از عشق، که در آن عاشق پدر است و معشوق مادر و عشق

 فرزند، خانواده ای از کلمه، در آن خدا پدر است و مریم مادر و مسیح فرزند،

خانواده ای مورد سوگند خدا...که ...سوگند به مرکب و سوگند به قلم و سوگند

به آنچه می نویسند...»

 


 

نوشته شده در یک شنبه 6 شهريور 1390برچسب:خانواده, پدر , مادر , فرزند, بچه , سوگند, مسیح , عاشق , معشوق ,سخنان, سخن ,سخنان زیبا ونغز دکتر علی شریعتی,زیبا,نغز ,,ساعت 17:3 توسط آنی - درخشان |

 

مرا کسی نساخت، خدا ساخت، نه آنچنان که کسی می خواست که من
 
کسی نداشتم. کسم خدا بود، کس بی کسان. در باغ بی برگی زادم و در ثروت
 
فقر غنی گشتم و از چشمه ایمان سیراب شدم و در هوای دوست
 
داشتن دم زدم و در آرزوی آزادی سر برداشتم و در بالای غرور قد
 
کشیدم و از دانش طعامم دادند و از شعر شرابم نوشاندند و از مهر
 
نوازشم کردند تا : حقیقت دینم شد و راه رفتنم و خیر حیاتم شد و کار
 
ماندنم و زیبایی عشقم شد و بهانه زیستنم!
نوشته شده در یک شنبه 6 شهريور 1390برچسب:کس بی کسان , خدا , حقیقت , سخن , سخنان, دکتر, دکتر علی شریعتی , زیباو نغز , سخنان زیبا و نغز دکتر علی شریعتی,ساعت 16:59 توسط آنی - درخشان |

 

 

 

 

 

 

 

من چیستم ؟

افسانه ای خموش در آغوش صد فریب

گرد فریب خورده ای از عشوه نسیم

خشمی که خفته در پس هر درد خنده ای

رازی نهفته در دل شب های جنگلی

من چیستم ؟

فریادهای خشم به زنجیر بسته ای

بهت نگاه خاطره آمیز یک جنون

زهری چکیده از بن دندان صد امید

دشنام پست قحبه ی بدکار روزگار

من چیستم ؟

برجا ز کاروان سبک بار آرزو

خاکستری به راه

گم کرده مرغ دربه دری راه آشیان

اندر شب سیاه

من چیستم ؟

یک لکه ای ز ننگ به دامان زندگی

وز ننگ زندگانی آلوده دامنی

یک ضجه ی شکسته به حلقوم بی کسی

راز نگفته ای و سرود نخوانده ای

من چیستم ؟

لبخند پر ملامت پاییزی غروب

در جستجوی شب

یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات

گمنام و بی نشان

در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ

نوشته شده در یک شنبه 6 شهريور 1390برچسب:دکتر, دکتر علی شریعتی , سخن , سخنان , سخنان دکتر علی شریعتی , زیبا , نغز , سخنان زیبا ونغز دکتر علی شریعتی,ساعت 16:53 توسط آنی - درخشان |

 

 

                                                                زن می فرماید ————-
                                                     در پی آ یینه بین و فال و فنجانم همش

همسرم می گفت بد جوری هراسانم همش

حال و روزم از لحاظ روحی اصلا خوب نیست
هیچ می پرسی چرا در پای قلیانم همش؟

صبح، بی بی گل برایم یک خبر آورده بود
ازهمین رو با تاسف ، کلّه جنبانم همش
 

عاقبت تصویب شد قانون تجدید فراش
دارم احساس بدی، غمگین و نالانم همش

مثل سیر و سرکه می جوشد دلم ، دلواپسم
چونکه با اسم هوو می لرزد این جانم همش

همسر خوبی نبودم ، می پذیرم کاملا
خاطرت آسوده باشد فکر جبرانم همش

مُرد دیگر آن زن خود خواه لوس بی ادب
بعد از این یک خانم خوش خلق و مامانم همش

بوده ام ولخرج تا امروز اما بعد از این
در پی کفش و لباس و کیف ارزانم همش

هرچه می خواهی برایت می پزم عالی جناب
قرمه سبزی یافسنجان ؟تحت فرمانم همش

جای کافی شاپ و استخر و سونا و سینما
بیشتر پیش شما در خانه می مانم همش

جیغ هایم ، نعره هایم ،اخم هایم را ببخش
یک مریضی بود و فعلا تحت درمانم همش

نیستی آش دهن سوزی ولی با این همه
بی شما حس می کنم در سطر پایانم همش

 


 

نوشته شده در یک شنبه 6 شهريور 1390برچسب:ها: , # شعر عاشقانه, ازدواج مجدد, شعر, شعر طنز درمورد ازدواج مجدد, شعر کوتاه,ساعت 16:44 توسط آنی - درخشان |

 

 

 

وقتي به دنيا ميام، سياهم، وقتي بزرگ ميشم، سياهم،
وقتي ميرم زير آفتاب، سياهم، وقتي مي ترسم، سياهم،
وقتي مريض ميشم، سياهم، وقتي مي ميرم، هنوزم سياهم...
و تو، آدم سفيد،
وقتي به دنيا مياي، صورتي اي، وقتي بزرگ ميشي، سفيدي،
وقتي ميري زير آفتاب، قرمزي، وقتي سردت ميشه، آبي اي،
وقتي مي ترسي، زردي، وقتي مريض ميشي، سبزي،
و وقتي مي ميري، خاکستري اي...
و تو به من ميگي رنگين پوست؟!!!

 

"When I born, I Black,

When I grow up, I Black,

When I go in Sun, I Black,

When I scared, I Black,

When I sick, I Black,

And when I die, I still black.......

 And you White fella,

When you born, you Pink,

When you grow up, you White,

When you go in Sun, you Red,

When you cold, you Blue,

When you scared, you Yellow,

When you sick, you Green,

And when you die, you Gray.................

And you calling me Colored ???????????"

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 6 شهريور 1390برچسب:شعر, شهر زیبا, کودک , کودک آفریقایی , شعر برگزیده , شعر برگزیده ی سال 2005, سال , ,ساعت 16:40 توسط آنی - درخشان |

هر که را دیدیم از مجنون و عشقش قصه گفت / کاش می گفتند در این ره، چه بر لیلا گذشت .
نوشته شده در یک شنبه 6 شهريور 1390برچسب: مجنون , لیلی , شعر , شعر کوتاه, قصه , ,ساعت 16:34 توسط آنی - درخشان |

 

 

 

 

همه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند...

 

بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند و بعضی ها هم آرزوهای

 

 بسیار کوچک و پست !

 

نوبت به او رسید ، از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟

 

گفت : می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم ، بی آنکه مدعی

 

 دانستن و دانایی باشم.

 

پذیرفته شد! گفتند : چشمانت را ببند و چشمانش را بست...

 

وقتی چشمانش را باز کرد، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ

 

در آمده است !

 

با خود اندیشید: حتما اشتباهی رخ داده،

 

من که این را نخواسته بودم ؟!!

 

سالها گذشت... روزی داغی اره را بر روی کمر خود حس کرد !

 

بازاندیشید : عمر به پایان رسید و من بهره خویش را از زندگی

 

 نگرفتم ...!

 

با فریادی غمبار سقوط کرد...

 

نفهمید چه مدت خواب بود یا بیهوش!

 

با صدایی غریب؛ که از روی تنش بلند می شد؛ به هوش آمد !

 

تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود ... 

 

نویسنده :؟

نوشته شده در یک شنبه 5 شهريور 1390برچسب:,ساعت 23:57 توسط آنی - درخشان |

 

محبت حیوانات 2

 

 نگاه کنید چطور به هم ابراز علاقه میکنن
حیوونا از آدما با احساس ترن 
همین روزبه توی پنج کیلومتر تابهشت آدم کشته عین خیالشم نیست
عشق ... (30 عکس)عشق ... (30 عکس)عشق ... (30 عکس)عشق ... (30 عکس)
این شیوه ی جدید خاستگاری از دختر همسایست

 

 



ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 5 شهريور 1390برچسب:دختر, دختر همسایه , شیوه , جدید , نو , حیوان , حیوانات , همستر, همستر, محبت , علاقه, عشق , ابراز , ابراز محبت, محبت حیوانات,ساعت 14:32 توسط آنی - درخشان |

 

آخییییییییی چقدر مهربون

حیوانات دیدنی (25 عکس)

 

 

محبت مادری به این میگن
حیوانات دیدنی (25 عکس)
اینم می خواد بره خواستگار

 

 

حیوانات دیدنی (25 عکس)

منبع


 

نوشته شده در شنبه 5 شهريور 1390برچسب:محبت , علاقه , عشق , ابراز محبت , حیوان , حیوانات , محبت حیوانات, 1 , سگ , گربه ,همستر,ساعت 14:29 توسط آنی - درخشان |

 

نقاشی های زیبا اثر مارک سیمونتی

واقعا که خیلی بدید نظر نمیدید ولی من تند تند اپ میکنم

بدون نظر نرو

عکس ها خومشل آوردم از نقاشی های مارک سیمونتی  واقعا خیلی خومشلن من خودم این دوتارو خیلی دوست میدارم  آدمو وادار به خیال پردازی میکنن یه زن مبارز که بایه اژدها هم پیمان میشه قلبشو به اون میده آژدها هم در عوض بهش قدرت آتش افزاری میده 

من خودمو جاش نمیذارما آخه بدجنسه من خودم میشم قهرمان داستان  

 

نقاشی های بسیار زیبا اثر مارک سیمونتی (25 عکس)

نقاشی های بسیار زیبا اثر مارک سیمونتی (25 عکس)

 

ادامه ی مطلب یادت نره

نظر ندی میکشمت

منبع


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 5 شهريور 1390برچسب:,ساعت 14:24 توسط آنی - درخشان |

سلاااااااااااااااام رفقای خوبم

یه مطلب طنز گذاشتم حالشو ببرید

شوخیه ها بعد نیاید کله ی منو بکنیدا

سیر تاریخی مهریه!!

 

عصر شكار: 20 كيلو گوشت دايناسور، 40 كيلو گوشت اژدها.

نتيجه: دايناسورها منقرض شدند

 

عصر كشاورزي: 24 دست تبر سنگي، 24 دست تيغه و داس جنگي.

نتيجه: افزايش قتل به دليل دم دست بودن داس برای خانوم ها

 

عصر فلز: 70 ورقه مسي، 50 تا خنجر مفرغي و سرگرز آهني.

نتيجه: افزايش شکستگی سر مردان به دليل تماس با گرز آهنی

 

عصر بخار: 30 هزارتومان و بخار کردن آب حوض خانه عروس خانوم

نتيجه: کمبود آب و جيره بندی شدن آب

 

عصر صنعت: 1 ميليون پول، 14 سكه طلا، يك اتومبيل و هرچی که با ص شروع ميشد

نتيجه: بنا به درخواست آقايان توليد ژيان آغاز شد

 

عصر كامپيوتر: هم وزن عروس خانم سكه طلا!!!

نتيجه: هرچی عروس خانوم مانکن تر باشد بهتر است

 

نتيجه گيری کلی: بابا بگو نميخوايم زن بهت بديم ديگه... اين کارها يعنی چی؟؟

عامل اصلی انقراض دايناسور ها==> عروس ها

عامل اصلی کشته شدن مردها==> عروس ها

عامل اصلی ناقص شدن مردها==> عروس ها

عامل اصلی کمبود آب در تابستان ها==> عروس ها

عامل اصلی افزايش ماشين های فرسوده در سطح شهر==> عروس ها

عامل اصلی افزايش چاقی و افزايش بيماری ها==> عروس ها

عامل اصلی ناقص شدن مردها==> عروس ها

هه هه بگما همش شوخیه خانوما ناراحت نشن

نوشته شده در جمعه 4 شهريور 1390برچسب: شوخی , خنده شوخی با خانوما, دختر , دخمل , طنز , مطلب خنده دار, مطالب طنز , مهریه , سیر , سیر تاریخی مهریه , تاریخ , ,ساعت 22:49 توسط آنی - درخشان |

یه آهو بود که خیلی خوشگل بود.

روزی یک پری به سراغش اومد و بهش گفت:

آهــو جون!… دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟

آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.

پری آرزوی اون رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.

شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق و جدایی، سراغ حاکم جنگل رفتند.

حاکم پرسید: علت طلاق؟

آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم، این خیلی خره.

حاکم پرسید: دیگه چی؟

آهو گفت: شوخی سرش نمیشه، تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.

حاکم پرسید: دیگه چی؟



آهو گفت: آبروم پیش همه رفته، همه میگن شوهرم حماله.

حاکم پرسید: دیگه چی؟

آهو گفت: مشکل مسکن دارم، خونه ام عین طویله است.

حاکم پرسید: دیگه چی؟

آهو گفت: اعصابم را خـرد کرده، هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.

حاکم پرسید: دیگه چی؟

آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.

حاکم پرسید:دیگه چی؟

آهو گفت: از من خوشش نمی آد، همه اش میگه لاغر مردنی، تو مثل مانکن ها می مونی.

حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟

الاغ گفت: آره.

حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟

الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.

حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه … چی کارش میشه کرد.

نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید

مثل آهو فکر نکن ! خر نصبیت می شود !

 

نوشته شده در جمعه 4 شهريور 1390برچسب: آهو, آهوی خوشگل , آرزوی آهو , مثل , مثل آهو فکرنکن, نتیجه , نتیجه گیری,نتیجه گیری اخلاقی ,خر , حمال , خشن , زحمت کش ,ساعت 22:49 توسط آنی - درخشان |

دماغ عمل نکرده (شعر طنز)

 

اگه مثل کلنگه
مثل لوله تفنگه
با خوشگلیت می‌جنگه
طبیعیه، قشنگه
نگو که این یه درده
دماغ عمل نکرده

 

*****************شعر طنز*****************

 

اگر که مثل فیله
و یا از این قبیله
روی نوکش زیگیله
غصه نخور، اصیله
هی نرو پشت پرده
دماغ عمل نکرده

 

*****************شعر طنز*****************

 

یکی می‌گه درازه
خیلی ولنگ و وازه
یکی می‌گه ترازه
غصه نخور که نازه
ببین خدا چه کرده
دماغ عمل نکرده

 

*****************شعر طنز*****************

 

دماغ نگو جواهر
سوژه‌ی شعر شاعر
طویل فی‌المظاهر
پدیده‌ی معاصر
آهای تخم دو زرده
دماغ عمل نکرده

 

*****************شعر طنز*****************

 

با اون دماغ همیشه
عکس تو پشت شیشه
تو سینما چی می‌شه
شکستن کلیشه
کاشکی بری رو پرده
دماغ عمل نکرده

 

*****************شعر طنز*****************

 

کم باباتو کچل کن
یا خودتو مچل کن
کی بت می‌گه عمل کن
قصیده رو غزل کن
می‌شی له و لورده
دماغ عمل نکرده

 

*****************شعر طنز*****************

 

چه‌قد دماغ دماغ شد
قافیه‌مون چلاق شد
هی، یکی- چل کلاغ شد
تصنیف کوچه باغ شد
بره که برنگرده
دماغ عمل نکرده

نوشته شده در جمعه 4 شهريور 1390برچسب: دماغ , عمل دماغ , بینی , عمل بینی , دماغ عمل نکرده , دماغ کوفته ای, شهر طنز , مطلب خنده دار, بانمک , خنده , با مزه ,ساعت 22:49 توسط آنی - درخشان |

 

سااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

اینو بیخون حالشو ببر

داستان جالب سنجش

 

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسدو شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

 

پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»

 

زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»

 

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»

 

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

 

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.

 

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: « پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

 

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»

چه باحالبو نه؟

نظر نشه فراموش                                                   لامپ اضافی خاموش

نوشته شده در جمعه 4 شهريور 1390برچسب: داستان , داستان جالب, داستان جالب سنجش , باحال , جالب , چمن , چمن زنی ,,ساعت 22:49 توسط آنی - درخشان |


آخرين مطالب
» حکمت
» شاید فردا دیر باشد!
» مرد = بی وفا
» گربه شوری
» پاسخ انیشتین
» مورچه وعسل
» همین الان لیوان هایتان را زمین بگذارید
» نجار
» چگونه بايد يك خبر ناگوار را اطلاع داد!
» بهترین راه ابراز عشق
» عشق ،محبت، بخشش
» پیرمرد وفادار
» داستان های کوتاه و دلنشین
» به من بگو
» تخته سنگ
» ستاره هارو نمیبینم
» سخن بزرگان
» امتحان
» یکم یاد بگیرید
» پسرک و خدمتکار

Design By : Pichak

 var URL= "http://anee.rozblog.com" var speed = 5 function reload() { location = URL } setTimeout("reload()", speed);